ماجرای نابغهای به نام نگار و قهرمانی به نام آقای معلم…
یادداشت: علی جاذبی
«مادر بزرگ چرا بچههای دیگر آبادی میتوانند درس بخوانند و من نمیتوانم. خیلی دلم میخواهد من هم به مدرسه بروم، معلم داشته باشم و باسواد بشوم.» این روایت تلخ مادربزرگ نگار از بارها شنیدن این جمله از دهان نوهی یازدهسالهاش است. جواب مادر بزرگ در میان اشکهای پنهانی که میریخت این بود که «مطمئن است که خدا برای او معلم میفرستد و یک روز تمام آغوطمان و شهر بوکان به داشتن دختری چون نگار افتخار میکنند.» نگار اما هرگز اشکهای مادربزرگش را ندید! چه در روزهای غمگین سالهای کودکی و چه حالا که نامش زبانزد کوی و برزن شده است. آخر نگار قصهی ما نابینای مادرزاد است.
سال نود و پنج، پدر نگار، کودک نابینایش را به مدرسهی کودکان استثنایی بوکان میآورد تا برای درس خواندن و به مدرسه رفتنش چارهای بیندیشند. معلمان مدرسه آمادهی ثبت نام میشوند اما پدر میگوید ساکن روستای آغوتمان در پنجاه و چند کیلومتری بوکان است و امکان رفت و آمد هر روز دخترش به بوکان را ندارد. عدالت آموزشی کشور میگوید برای چنین مواقعی آموزش و پرورش باید معلمی را به روستا اعزام کند اما کجاست آن…! نگار نازنین، سرخورده و گریان به روستا برمیگردد. شروع هر پاییز مصادف میشود با همهمهی بچههای روستا برای شوق رفتن به مدرسه و مادربزرگ میماند و اشکهای نگار که «من دلم میخواهد درس بخوانم و معلم داشته باشم…»
چهار سال میگذرد. تصویر نگار هرگز از ذهن «آقامعلم» محو نمیشود. با پدر نگار تماس میگیرد و جویای احوال نگار میشود. پدر جواب میدهد که دخترکش مایوس و محبوس در اتاقی تاریک گذران عمر میکند. معلم دیگر تامل نمیکند. همراه خانوادهاش مسیر ناهموار و طولانی جادهی آغوتمان را پی میگیرد تا به به دیدار نگار برود. نگاری که حالا بزرگ شده است و امیدش به تحصیل هیچ. «آقا معلم» تصمیمش را میگیرد و سراغ اتاقی برای درس دادن به نگار را از اهالی میگیرد. همه مخالفند و معتقدند «دخترک نابینا درس خواندن میخواهد چکار؟» «آقا معلم» کوتاه نمیآید و اتاقی درندشت در طبقهی پایین مسجد را نظافت کرده و شروع به آموزش درس به نگار میکند. همان روز اول شگفت زده میشود و میفهمد با کودک بسیار باهوش و بااستعدادی طرف است.
یک سال و یازده ماه وده روز گذشت. «آقا معلم» تمام پنج شنبه و جمعه ها قید زندگیاش را میزند و مسیر آغوتمان را در پی میگیرد و زندگیاش را وقف آموزش نگار میکند. زحمات آقا معلم به بار مینشیند. سرعت یادگیری نگار همگان را متعجب کرده است. رمانهای بلندی مثل «هاکلبریفین» که مطالعهاش برای همهما چند روز طول میکشد را نگار تنها چند ساعته میخواند. معلم برای نگار لبتاب میخرد و او را به کلاس آموزش کامپیوتر میبرد. معلم کامپیوتر بعد از سه جلسه تماس میگیرد و میگوید امکان ندارد هیچ کسی در حد یک نابغه هم بعد از تنها سه جلسه، کار با کامپیوتر را در این حد یاد بگیرد. حالا انگشتان نگار چنان با مغزش هماهنگ شده که بدون کیبورد کامپیوتر هم میتواند به همکلاسیهایش آموزش بدهد.
امروز نگار قهرمان کودکان روستایش شده است. مردم همان اتاق را تمیز کرده و به لطف «آقا معلم» و کمکهای اهالی، کتابخانهی آغوتمان را با دستان نگار افتتاح کردهاند. یادگاری کهنامشرا گذاشتهاند «کتێب خانهی نیگار». حالا کودکان آغوتمان به لطف نگار میتوانند بهترین کتابهای دنیا را بخوانند. حالا همهی دختران آغوتمان رویای تحصیل در سر دارند و ریش سفیدان آبادی هر بار که چشمشان به کتابخانهشان بیفتد یادشان نمیرود که در سرما و گرما، در راهبندان جادههای خاکی و گل و لای منطقه، در روزهای کرونا و در تمام آن یک سال و یازده ماه و ده روز «آقا معلمی عزیز نام» سوار بر رنویی قدیمی، پیغامبر سواد، شرافت و انسانیت برای ثبت در تاریخ سرزمینشان بود.