فقر، فرش، فوتبال…

توجه توجه
«تیم متحدین آمادهی مسابقه میباشد»
خاطرات نسلی با هزاران رویای سوخته (بخش یکم)
به روایت:
علی جاذبی
«تیم متحدین آمادهی مسابقه میباشد.» این را روی تمام دیوارهای کوچههای اطراف نوشتیم. آن روزها اسپری، رنگ و این جور چیزها نبود. حتی گچ هم نبود. نه که موجود نبود، پولی نبود که اینها را بخریم. آن پنج تومانی که پدرانمان اول صبح به عنوان پول توجیبی مدرسهمان به ما میدادند همان زنگ تفریح اول، تمام میشد. خیلیها همین را هم نداشتند. فقر تنها قسمتی بود که عادلانه بین همه تقسیم شده بود. لباس، کیف و کفش بچههای پولدار کوچهمان هیچ فرقی با لباس ما نداشت.
اگر پاره میشد پینهاش میکردیم دورش نمیریختیم. جای جای زندگیمان پینه خورده بود. یاد گرفته بودیم هیچ چیزی را دور نریزیم حتی انسانها را. اگر روابط بین ما بچهها، فامیلها و همسایههامان شکرآب میشد با زبان و حرفشنوی از دو تا بزرگتر حلش میکردیم. هیچ کداممان فحش بلد نبودیم، نه ما نه بزرگترهایمان. چه میدانستیم روزگاری خواهد آمد که هجوم سیستماتیک تهاجم فرهنگی، همهی ما را دشمن هم خواهد کرد و یادمان خواهد داد که همه چیز و همه کس یکبار مصرف است…
برای هله هوله خوردن از مغازهی مدرسه خیلی حق انتخاب نداشتیم. با پنج تا تک تومنی پولتوجیبی روزانهمان تنها یا یک نوشابه بدون کیک میخوردیم یا یک کیک بدون نوشابه. حتی یکبار نتوانستم پنجتومنیام را پس انداز کنم تا روز بعد ده تومن بشود و مزهی کیک و نوشابه را با هم بچشم. حال و روز بچه پولدارها هم با ما فرقی نمیکرد. کم پیش میآمد پدرانشان بیشتر از کودکان دیگر پول در جیبشان بگذارند.
پدران آن دوران هم پدربودنشان سرجایش بود هم همسایهمداریشان. روزگار و فرهنگغنیمان اینچنین بارشان آورده بود. مثل برخی عقدهایهای این دوران نبودند که اولویت زندگیشان شده کور کردن چشم همسایهها که ماشینشان فلان مدل است و طبقات ساختمان سازیشان از تمام همسایهها و فامیل بالاتر رفته و واضح و مبرهن است که طبقات شعورشان شده هیچ اندر هیچ. تو بخوان زیر طبقات جهل عربده میکشند، هم خودشان هم نوادگانشان. گور بابای تربیت فرزندان و ناموس و بی خیال شعور خودشان و زن و بچههایشان، این وسط خانه باغی هم دارند که نیت خریدش برای سال اول مکان آرامش خود و خانواده است و سالهای بعد میشود خانهی عفاف خود و نوادگانشان!
تصمیم گرفتیم برای تیم فوتبالمان اسم انتخاب کنیم. همه پیشنهادها رفت برای انتخاب نام استقلال. دلیل واضحی داشتیم. احمدرضا عابدزاده محبوبترین و بزرگترین فوتبالیست آن سالهای ایران بود و سنگربان اول استقلال و تیم ملی. اما ما میخواستیم تیممان نام مختص خودش را میداشت، آخر میخواستیم سالهای سال ماندگار بمانیم. بوکان آن سالها، تیمهای فوتبالی به نام میلاد و پاس و شهرداری و فرمانداری و کشاورز داشت.
اما گفتیم زشت است روی دیوارهای نفیس کوچههای کودکی مان نام دیگران را بنویسیم. هر چه فکر کردیم نامی نیافتیم. بی خیال نام شدیم و دو پاره آجر که آنروزها در تمامی کوچهها فراوان بود وسط کوچه گذاشتیم و شروع کردیم به فوتبال بازی کردن.
یکیمان مارادونا شد و دیگری پله و رودگولیت و آخری داسایوف. عجب تیمی داشتیم،چه بازیکنانی. چه فوتبالی بازی میکردیم. وسط بازی کاک محمد داد زد « بژی متحدین». هاج و واج نگاهش کردیم. چه اسم برازندهای. و شدیم تیم متحدین و روی دیوارهای تمامی کوچههای اطراف نوشتیم: «توجه، توجه، تیم متحدین آمادهی مسابقه میباشد.»
آن روزها اما فقر بدجوری بغلمان کرده بود. لامصب بهمان چنان میچسبید که تا خرخرهی گلویمان را نمیجوید ولمان نمی کرد. فقر و نداری پای ثابت زندگی تمام مردمان آن زمان بود. رنگ زندگی همهی ما سیاه و سفید بود درست مثل تلویزیونهایمان. هیچ چیز حتی خاکستری نبود، سیاه سیاه. درِ همهی خانه ها به روی همه باز بود، فرقی نمی کرد همسایهی دیوار به دیوار بود یا آوارههای کرد عراقی. آواره ها که آمدند پدرانمان بی معطلی اندک درآمدشان را با آنها تقسیم کردند.
خواندهبودیم که آخرین بار در تاریخ این مردم مدینه بودند که هر چه داشتند با مهاجرین مکه قسمت کرده بودند و حالا ما کوردها خانه و زندگی و غذا و تمام فقرمان را شرافتمندانه با همخونانمان شریک میشدیم. مرحوم مادرم غذا درست میکرد و میداد دست من و برادرم و میبردیم دم در مدرسهی طالقانی که گروهی از آوارهها را آنجا اسکان داده بودند. قسمت هر کس که میشد غذایمان را میدادیم به آنها. چقدر دریا دل بودیم مردمان آن روزها. و چقدر نژاد مفت به خانههایمان و روزگارمان راه دادیم این روزها…
ادامه دارد…