جامعهفرهنگ و هنر

سفری از ایلام به تمدن مانا؛ من دیگر مهمان نیستم!

علی(هێمن) یعقوبی
کارشناس ارشد تاریخ از ایلام

هەر چگە مەیەم دڵاڵەت وە دڵ
دەی دڵاڵەت هۊچ نیەکەم حاسڵ
هەرچگە مەیەم هۊر وە فامەوە
نیشتەجا نیەن دڵ وەلامەوە
خیاڵ پەر گەنەی دڵ ترف و تۊنم
چۊ فەرهای شەهید پای بیستونم

دیگر خود را مسافر یا مهمان نمی دانم و بوکان شهر من نیز هست. شهری زیبا با تاریخ کهن و مردمانی از جنس صلابت و ادب؛ من نیز بوکانی ام.
پیشتر دوبار به بوکان سفر کرده بودم. سفر اخیرم اما متفاوت از سفرهای پیشین بود.
سفری که مصادف بود با دو رویداد مهم؛ یک رویداد فرهنگی و دیگری رویدادی تاریخی: نخست برگزاری اولین جشنواره تئاتر خیابانی در بوکان و دیگری بازگشت آجرهای لعاب دار متعلق به تمدن ماناها از سوئیس به زادگاه خود؛ به بوکان. و چه جاودانه این مانا.
شنیده بودم بوکان به “شیراز کردستان” و “عروس موکریان” معروف است. اگر ایلام “عروس زاگرس” است، به تعبیر من بوکان “عروس ایران” است؛ هر شهری می تواند یکبار عروس گردد، اما عروس بودن بوکان دائمی است. بوکان با تاریخ و فرهنگ عجین است. شهری با جمعیت متوسط، جغرافیایی زیبا و چشم نواز، مردمانی اهل ادب و فرهنگ و شعور کە می توان بازتاب آن را در آرامشی که در چهرەی تک تک شهروندان هویداست، بە خوبی لمس کرد. پشتوانه ی این همه زیبایی، سابقه تاریخی چند هزار سالەی بوکان است. اینها گوشه کوچکی از این همه شکوه است.
به موزه ماموستا حقیقی می روم. برای یکماه آجرهای لعابدار تمدن مانایی به نمایش گذاشته شده بود. خوش شانس بودم که در این بازه زمانی در بوکان بودم.آجرهایی که مانند من “مسافر”بودند؛ مسافری غریب در زادگاە خود با سرگذشتی دور و دراز که در مقالی دیگر اگر عمری باقی باشد به شکلی ویژه به آن خواهم پرداخت. اینجا اما یادآور میشوم که آجرهای لعابدار، با تلاش های فرهنگ دوستان این دیار و همکاری سفارت ایران در سوئیس به زادگاه خود، شهر بوکان، منتقل شدند. زمانی که از مسولین موزه ی استاد حقیقی، در مورد مدت زمان موزه و سرنوشت آجرهایی لعابدار پرسیدم، با نگاه و حالتی غمگین به من گفتند پس از مدت زمان معین شده برای نمایش این آجرها در بوکان، به تهران و موزه ی ملی منتقل خواهند شد. متاثر می شوم و با خود می اندیشم شهری که سه هزار سال پیش مهد تمدن و هنری بوده است که در فلات ایران زمین، کمتر می توان نظیر آن را به چشم دید، اکنون از موزه ای در خور و شایسته  بی بهرە است..
ما موظف به شناخت تاریخ هستیم. باید گذشته خود را شناخته و در راه پیشبرد تاریخ و تمدن و فرهنگ مان کوشا باشیم. این آجرها قدمت این منطقه و مردمش را به عقب تر برد. هرچه از خلاقیت تمدن مانا گفته شود کم است. من بواسطه تحصیلاتم در رشته تاریخ به مکان های تاریخی بسیاری رفته ام. در بوکان تپه قلایچی و آجرهای لعابدار را از نزدیک دیدم. انسان از دیدن و شنیدن این تمدن سیر نمی شود. اهمیت ماجرا از آنجایی است که تا چندی پیش شهر بوکان چندان شناخته شده نبود، ولی اینک بوکان به جهانیان معرفی شد.
سری به آرامگاه استاد حسن زیرک و قاله مەڕە  زدم. استاد زیرک در دل ترانه هایش خفته است. نالەشکینه همان کوهی است که حسن زیرک در ترانەی معروفش بر فراز آن نشستە و عشق را نظاره گر شده بود و اینک در دل این کوه که نماد پایداری این سرزمین است، خوابیده است.
استاد بی نظیر شمشال، قادر عبدالله زاده معروف بە “قاله مەڕە” هم انگار با زائر سخن می گوید. این شمشال را به خوبی می شناسم. سال ٨۰ بود که برای اولین بار در دانشگاه خوارزمی تهران ناله های شمشال استاد را شنیده بودم.
از ناله شکینه به سمت روستای “حمامیان” حرکت میکنم و به دیدار آرامگاه پدر شعر نو کوردی، استاد “سواره ایلخانی زاده” می روم. همیشه آن شعر پرمعنای “دەڵێم بڕۆم لە شارەکەت” را به خاطر داشتەام. من کوردی سورانی را از طریق اشعار شیرکو بیکس، عبدالله پشیو، هیمن و هژار موکریانی و سواره ایلخانی زاده یاد گرفتەام.  شاعران بزرگی در بوکان سربرآوردەاند. می توان با شعر “دڵم ماتی غەمی هیجرانی تۆیە” حقیقی زندگی کرد. می توان با “چاوەکانم بەسیە غوربەت بێرەوە، چۆن بژیم من؟ تۆ لەوێ، و من لێرەوە” استاد هێدی گریست و با “مەستی تۆن بێ ئەقڵ و هۆشن، بافوغان، شین و خرۆشن…. دڵ بە ناڵە و دەرد و جۆشن، دڵبەران دڵ لێ ڕفاو” ماموستا احمد کۆر بە دیدار خدا رفت و می توان با “زۆر لەمێژە تامی شێعرم بۆنی جارانی نییە” با ماموستا ئاسۆ بە کوچە باغ شعر، سفر کرد و با آرزوهای امین گردیگلانی به دیدار غزل رفت: “خۆزگە وەک سروە بە سەر باڵی بزەی تۆوە شنیبام”.
تمام بوکان همین است:
شعر و غزل، ادب و عرفان، فرهنگ و تاریخ، زندگی و عشق…
قلعە سردار و تیم فوتبال سردار بوکان را سالهاست کە همگان می شناسند. آن جوش و خروش مردم ورزش دوست بوکان و حامیان پروپاقرص تیم که نشان از شور و شکوه داشت. و چقدر متاسف شدم وقتی استادیوم خالی از هوادار خاتم الانبیا را دیدم. گفتند که سردار سقوط کرد! و اما دل این شهر همچنان با سردار می تپد و هیچ سرداری سقوط نخواهد کرد…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا