زندگیسایر

واقعه ای در دل رویا

رشید افخمی

اتاق نمای رو به خیابان داشت با دیوارها ی به رنگ صورتی ‘ سقف ابی ‘ کف پوشهای رنگ و رو رفته ‘ پنجره ای الومینومی دود گرفته و زوار در رفته ‘ پرده ای که پنجره را پوشانده بود نشان می داد که ماههاست دست کسی به ان نخورده است پشت به پنجره ‘ یک صندلی چرخان و میزی که یک فرهنگ و چند کتاب بر روی ان بود که همچنان تازه و بکر ودست نخورده بودند که نه برای مطالعه بلکه برای دکور بر رو میز جا گرفته اند در وسط اتاق میز عسلی و بدور ان چند صندلی که بوی تازگی میدادندو من در حال تنظیم مطالب بودم در به صدا در امد سندرلا وارد شد ضمن سلام و احوال پرسی اجازه خواست و بر روی صندلی نشست و کیفش را که دهانه ی ان باز شده بود بر روی میز روبری من گذاشت فضای داخل کیف مشخص بود چند تا ادامس اسکناسهای تاشده ـ کیف پولی که بسیار هنر مندانه ملیله دوزی شده بود روژ لبی قرمز که سر ان بسته نشده بود انگشتری با نگین سبز درخشان و گردنبندی از فیروزه و شروع به گلایه از وضع ترافیک ‘ تعداد پله ها و اعتراض به سوال پیچ کردن بعضی از راننده های تاکسی ‘ در این هنگام تلفن همراهش به صدا درآمد و با لبخندی بر لب سری تکان داد و به بیرون رفت .
یاد آن روز رویایی دوباره زنده شد که سندرلا با لباسی روشنتر از رنگ دریا و به رنگ اسمان آبی ‘ شالی سبز پسته ای که موهای زر افشان را پوشانده بود و هراز گاهی لیز می خورد و با دستانی زیبا و انگشتانی بلند و لاک خورده که انگشتری الماس با یاقوتی سبز درخشان در انگشت میانی داشت شال را مرتب می کرد صورتی کشیده با پوستی سفید و شفاف داشت برای پنهان کردن دو دندان کج و سوار برهم جلوی به هنگام خنده لبهای یاقوتی خود را غنچه می کرد سرش را بلند کرد گردنی سفید که موهای زر فام دور ان را گرفته بودند گردنبند ی از فیروزه پاینتر از چاله ی گردن بر روی سینه ی مرمرینش نقش بسته بود نگاهم که می کرد لبخندی ملیح بر لبانش نقش می بست و گونه هایش را چاله می انداخت در مورد زیبایی او هر چند بگویم کم گفته ام چون کلمات مفهوم¬های گسترده و بزرگ ذهنی را کمتر از آنچه هست نشان می دهند و نمی توانند حقایق راستین را بازگو کنند.
صحبت های من و سندرلا که رشته ای از مرواریدهای درک مشترک ‘ مفاهیم احساسی و همگونی دو دیدگاه را نخ کرده بود همچنان تداوم پیدا کرد و کم کم بنای دوستی و صمیمت با او وارد فاز جدیدی شد و جانی تازه گرفت و با بحث بر روی آنها علایق مشترک بیشتر نمایان گردید در هنگامی که از صلابت کوه و صعود برآن بحت به میان امد سندرلا دوق زده شد و گفته های مرا با اضافه کردن دریا و ماهیگری چون تابلوی از مفرح ترین تفریحات در ذهنم به ثبت رساند و رویای مرا تکمیل کرد در مورد علاقه و سلیقه با سندرلا به اندازه ی یک تار مو فاصله نداشتیم و براساس این علایق بود که فکر رفتن به کوه در ذهن من شکل گرفت و سندرلا مشتاقانه انرا قبول کرد قرار بر ان شد که دروز چهارشنبه دوازدهم خرداد به کوههای بابا نجمان در غرب شهر برویم صبح زود بدور از چشم سوزان خورشید سوار بر ماشین سر بالایی های تند را یکی پس از دیگری طی کردیم و زیبایی ها را به همدیگه نشان میدادیم ماشین را در جلو رستواران پارک کرده و منظره ای جالب از مجموعه ی کوهای مرتفع که در اغوش اسمان آبی ارام گرفته بودند جویبارها ی که از کوهها سرازیر و به رودخانه در پاینتر ین نقطه ی می پیوستند باهم تماشا و به یکدیگر نشان می دادیم محل نهار و صید ماهی را مشخص کرده و وسایل و کوله ها را برداشته و به طرف کوه به راه افتادیم کوها و تبه ها را یکی پس از دیگری می پیمودیم عبور از سنگلاخها را باهم رد کردیم آوازهای دونفره باهم سر می دادیم و سندرلا در اوج هیجان “خود سرکوب شده ی خود را بیشتر نشان می داد و ناگفته ها ی را که از پستوی دل زخم دیده اش نشات می گرفت با تکرار من چون آهنگی اپرایی در فضای اطراف می پیچید و بهترین سمفونی ها را شکل می داد تعریف خاطره همراه با خنده و انعکاس آن ازدل کوه از یاد رفتنی نیست . نمی توان صحنه های را تجسم وبیان کرد که سندرالا چون اهوی رمیده از مشکلات و فراری از جور صیاد از روی تخته سنگها می پرید و گاه اهنگی را سر میداد و دگر بار شعری را زمزمه می کرد. گاه دست بر کمر می گداشت و ستیغ کوه را می نگریست و گاه دست را سایه بان می کرد وبر زیبایی های اطراف خیره می شد و سر انجام نگاه سرشار از لطف خود را همراه با لبخندهای گرم نثارم می کرد و من در مقابل مهربانی های او همواره کم می آوردم سندرلا رو به سینه ی کوه فریاد می زد ‘ بسیار احساس خوبی دارم شادم از اینکه از حصار تنگ سنتهای گذشته رهایی یافته ام و پای به وادی زندگی در اکنون نهاده ام ‘ زنجیرسنتها را گسسته ام و دامهای تنیده بر روح را دریده ام زمانی که این نغمه ها با ملودی جویباران و اواز و چهچه ی پرندگان امیخته می شد بسیار رمانتیک جلوه نمایی می کرد . خسته از کوه پیمایی به طرف رودخانه با گامهای هماهنگ سرازیر می شویم ساحل رودخانه را شن زارهای سفید و نیلی و چمن زارهای سبز با درختان بید و چنار و کشتزارهای سبز و خرم آراسته بودند اسبی سفید در چرا بود توله ای پشمالو از دور دیده میشد من و سندرلا هردو با هم مثلت رودخانه را برای استراحت بر گزیدیم من اتش را روشن کردم و او زیر انداز را پهن کرد ووسایل را چید توله که ما را دید امد و چند متری دورتر از ما چمپاتمه زد تا اینکه مورد پدیرایی سندرالا قرار گرفت و لحضاتی با او بازی کردیم .
سندرلا لانسرها را در آورد و قلابها را به اعماق رودخانه انداخت و من به طرف اسب رفته و به نوازش کردن او پرداختم اسب رام و ارامی است پوست شفاف و براقی دارد چشمانی سیاه و سفیدی پوست جذابیت انرا دو چندان کرده است طناب اورا باز کردم و چون افساری برگردنش انداختم و از رو ی کنده بیدی افتاده بر روی ان سوار شدم و اسب به ارامی حرکت کرد از محل اطراق کمی دور شدیم دوباره ان را هدایت کرده و بر گشتم سندرلا که مرا بر پشت اسب دید کودک درونش شروع به شیطنت و منم منم کرد به کنار بید آمدم و پیاده شدم و کمک کردم تا او سوار اسب شود در حالی که ترس تمام و جودش را فرا گرفته بود به پشت اسب چسپید و دو دستش را بر گردن اسب فشار می دهد و خنده های همراه با ترس وای پیاده میشم نگه دار ـ بسه مرا پیاده کن حسابی محیط را شلوغ کرد ولی اسب به ارامی حرکت می کرد با افساری که من در دست داشتم و نجابت و آرامی اسب سندرلا کم کم ارام م گرفت و ترس او کاهش یافت من پاهایم را تا زانو بالا زده و اسب را به ساحل کم عمق هدایت می کنم و ترس سندرلا دوبار جان گرفت وای تورا خدا داخل اب نه !! صدای پای اسب در اب و خنده های همراه با ترس او در دل رودخانه می پیچید و این شادمانی همراه با نسیم ازدل رودخانه به ساحل چون گلچینی از بهترین اهنگها طنین انداز می شد
در طول این راهپمایی کوتاه توله سگ پشمالو با پاهای کوتا ه و جثه ی کوچکش ما را همراهی می کرد کمک کردم سندرلابر روی بید پیاده شد و اسب را رها و به طرف لانسرها رفتیم من چای را درست کردم سندرلا شلوارش را تا ساق بالا زده بود و لانسرها را مرتب می کرد و هرچند گاهی سکوت را درهم می شکست و می گفت لانسرها تکان میخوره و من که سرم را بلند کردم و جذاب و مهربان ترین زن دنیا را در ساحل با لانسری در دست و ساقهای سیمن می بینم تلاقی نگاه و لبخند در فضای اب ‘ سایه و سبزه بهم گره می خورد.
من به تقلید از شیوه و لهجه ی کشاورزان ان منطقه صدایش می زنم اهای سندرلا ـــ لا لا چای حاضر است برا هر کدام استکانی چای ریختم سندرلا لانسرها را در شن فرو کرد و خراما ن و خسته امد و بر روی زیر انداز نشست یکی از استکانها را برداشت و گفت عقیق ناب است ‘ بو کرد و گفت عجب عطری دارد من که از ان همه زیبایی سندرلا بوجد امدم رو به او کرده و گفتم من عقیق و صدفهای واقعی را سراغ دارم سراسیمه و بی توجه به منظور من گفت کجاست ‘کو ؟ تکه ای
از اینه ی شکسته را که مردمان رهگدر و بی توجه در شنزارها ی ساحل جا گداشته بودند پاک کرده و به دستش دادم و گفتم ببین !! گفت من چیزی نمی بینم اینه را روبروی دهانش تنظیم کردم و گفتم کان در و یاقوت و مرجان را ببین که آن همه در خزانه ی دهانت چگونه مرتب ردیف شدە اند ‘به اندام بلورین را در زیر موهای زراندود خود توجه کن که چگونه بر اندام الماسی شما جای گرفته و نقاشی شده اند.
سندرلا متل ایکه تا کنون از وجود چنین داشته های بی اطلاع باشد از مدح این همه زیبایی به وجد امد و خنده ای سر داد و گفت غافلگیرم کردی !! !!
با نگاه در چشمان سندرلا به او گفتم این همه زیبایی را که طبیعت در وجود تو نقاشی کرده است و این همه در لعل و مرجان را به تو ارزانی بخشیده است دریاب چشمانش مرا به وادی جذبه برده بود او در حالی که مرا می نگریست گفتم سندرلا !! دانی چقد دوستت دارم ؟!! بگذار برات بر شمارم …… در این هنگام ماهی به قلاب سندرلا گیر کرد خود را برای رهایی به سطح اب می کوبید هردو برای در آوردن و گرفتن ان از اب به طرف قلابها دویدیم و ماهی سفید و کشیده را از اب در اوردیم هنگامی که قلاب را از دهان ماهی باز می کردم او چشمانش را گرفته بود تا اذیت ماهی را نبیند و گاه از لای انگشتانش به ماهی نگاه میکرد ماهی را باز و بر روی شن ها انداختم سندرلا بادستان سفید و کشیده که انگشتری داشت بر روی ماهی دستی را با نواز ش کشید ناگهان ماهی برای بازگشت به اب از جا پرید و سندرلا جیغ کشید. چند قدمی به عقب برگشت که سکندری خورد و بر روی شن و ماسه ها نشست ماهی را کنار گداشتم سندرلا در حالی که دستی را به پشت بر روی ماسه ها تکیه داد دست دیگرش را برای بلند شدن به من داد نگاهی سرشاراز دوست داشتن در عمیق ترین نقطه ی احساسمان درهم آمیخت او با لبخندی بر لب به چابکی یک غزال برگشت و تمام زیبایی هایش را به من نشان داد و نگاهم را پر از زیبایی اندامش کرد فکر نمی کنم در تمام عمرم زنی به زیبایی این مه پیکر زیبا دیده یاشم در حالی که من غرق در نگاه و فنا درآن همه زیبایی می شدم باد بیرحمانه وسایل را جمع کرد و داشت تمام انها را با خود به دل رودخانه می برد دستان سندرلا را به ارامی رها برای گرفتن وسایل پا به فرار گداشتم و سندرلا به دنبال من , بعد از چند لحظه سندرلا جیغی کشید و پایش را محکم در دست گرفت و من بر روی صندلی که نشسته بودم تکان خورده و صدای لیز خوردن صندلی بر روی موزایک مرا از عمق رویاها بدرآورد و همزمان با ان صفحه ای کاغد سفید همراه باجریان باد بر زمین نشست سرم را که بلند کردم سندرلا را با کاغذ های سفید در حالی دیدم که بر چهار جوبه ی در تکیه کرده و مرا غرق در رویا نظاره می کند من نگاهی لبریز از شادی و تعجب و او لبخندی ملیح و زیبا سرشار از مهربانی نتارم کرد وگفت ; چه کسی اینگونه شما را با خود به دنیای رویاها برده است استاد ؟! خوشا به سعادتش ! و من خیره در چشمان او گفتم ; سندرلا !!! فعلا واژه گانی را سراغ ندارم این رویایی شیرین را بازگو کند و قهرمان این رویا را توصیف نماید !!!

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا