* عثمان عباسی
هرچند از قدیم گفتند؛ درد گفتن به مردم بی درد، خود دردی است، لیکن در لا به لای همدردی ها شاید همنوایی پیدا گشت و مرهمی بر زخم کهنه درون گذاشت. آنچه می نگارم تحلیل یا یک یادداشت پژوهشی و علمی نیست. دل نوشته ای از یک معلم است که تدریس از پایتخت کشور تا روستاهای محروم نقطه صفر مرزی را در کارنامه سابقه کاری خود دارد.
صبح از خواب بیدار شدم ، راستش را بخواهید بعد از کمی گریه کردن، با گلوی بغض گرفته و ذهنی ریش ریش شده و درونی آشفته و درگیر با خبرهای دل گداز به سراغ لپ تاپم رفتم تا اگر رمقی باشد چند سطری بنگارم.
می دانم شاید در کانون داغ خبرهای چون چشم به راهی مذاکرات وین، نتایج اعتراض به آبی کشور، نتایج اعتراضی به وضعیت اسفناک معیشتی، گوی سبقت از همدیگر را ربودن جهت به گردن انداختن بار مصیبت وضعیت فعلی به فلان جناح، گروه و دولت، الی ماشاءالله این تیپ گرفتاری و درگیری های در یک طرف قضیه داشته باشید.
از طرف دیگر، در حوزه آموزش و پرورش؛ خبرهای ضد و نقیض و اعصاب خورد کن راجع به نحوه باز و بسته شدن مدارس در شرایط کرونایی، اعتراضات معیشتی فرهنگیان و شرایط مبهم نحوه اجرایی رتبه بندی معلمان، وعده و وعید متناقض مجلسیان و دولت در مورد پاس کاری لایحه رتبه بندی و لاف و گزاف های تکراری و بی پشتوانه، دغدغه مندی وزیر جدید برای تربیت دانش آموزان ولایی و مبارزه با سرکردگان سند ۲۰۳۰، پیشنهاد روزنامه تأثیرگذار، عریض و طویل و با سابقه کشور به وزیر جدید آموزش و پرورش به عنوان شاه کلید حل مشکلات تربیتی دانش آموزان را در سرازیر نمودن خیل طلبه و روحانیون به مدارس کشور و… این ها را هم در سویه دیگر ماجرا داشته باشید. به هوش باشید من انسان هستم. عاطفه و احساسات دارم، با تربیت نسلی با این شرایط روبه رو هستم. من رُبات نیستم!
می دانم شاید درگیرودار چنین قضایایی، سخن راندن یک معلم شهرستانی در حوزه ای و به سبک و سیاق خاص برای بعضی ها غریب و نامأنوس باشد ولی آنچه نگاشته می شود بازگو کردن تنها بخش و شمه ای از واقعیت های کاری و زندگی تعداد زیادی از معلمان و دانش آموزان این دیار است.
در طول حیات کاری خودم گرچه به صفت انسانی ممکن است دچار خطاهای رفتاری غیر عمدی شده باشم ولی هیچ گاه نتواستم بیش از یک جلسه حتی رفتار ناپسند دانش آموزانم را هم در ذهنم نگه دارم. تاکنون با هیچ کس و طیفی به اندازه دانش آموزانم رو راست، صمیمی و بی پرده صحبت نکرده ام.
شاید کم کار و شلوغ ها را از بقیه هم دوست تر داشته ام. فکر می کنم این احساس دوست داشتن و صمیمیت تا اندازه زیادی متقابل بوده است. بنابراین به اندازه توان و فرصت سنگ صبور و پای ثابت درد دل خیلی هاشان بوده ام.
شاید باور کردنش سخت باشد ولی سخت تر از آن توصیف کردن دقیق فضایی است که سال های سال با آن به عنوان یک معلم پی در پی روبه رو می شوید. گاهی چند ماه از سال تحصیلی می گذرد، موقع حضور و غیاب و خواندن اسامی از روی لیست با این پاسخ های دانش آموزان مواجه می شوید:
آقا اجازه، فلانی خانواده اش هنوز از کوره آجر پزی برنگشتند.
آقا اجازه، فلانی تازه برای سیب زمینی چینی به شهرها دیگر رفتند.
آقا اجازه، فلانی هنوز از سیب چینی برنگشتند، آقا اجازه و…
چند دانش آموز که آخر کلاس می نشستند و اکثراً هم خواب شان می برد بعد از کلاس یکی یکی احضار می کنم و علتش را می پرسم.پاسخ همگی آقا به خدا قصد بی توجهی و بی ادبی نداریم، به خدا من دوست دارم درس بخوانم، به کلاس شما هم علاقه مند هستم، به خدا دیشب نخوابیدم رفتم کولبری و…پس از کلی زور زدن، نصیحت و پیشنهاد این که کولبری کار خطرناکی است ، از این روش کسب در آمد دست بردارید.
پس از شنیدن پاسخ های گوناگون غمناک، یکی پاسخم می دهد آقا من دیگر بزرگ شدم دیگر رویم نمی شود از پدرم پول بگیرم ، دور از چشم پدرم به کولبری می روم.
از رفیق صمیمی دانش آموز پرخاشگر و لجوجی، چرایی وضعیت و دلایلش را پیگیر می شوم در پاسخم می گوید آقای عباسی فلانی شرایطش داغان است ، سر به سرش نگذارید . پدرش چند سالی است به جرم «قاچاقچیتی» زندانی شده است.
دانش آموزی گوشه کلاس اکثراً کز کرده است. موقع امتحان نوبت اول چند تا از رفیق هایش واسطه می شوند که به ایشان نمره دهم و تجدیدش نکنم. می گویند ایشان مادرش خودکشی کرده است. پارسال در شرایط کرونایی که امتحانات غیر حضوری و آنلاین شده بود، چند تا از دانش آموزانم پیغام خصوصی فرستاده بودند که این زمان تعیین شده برای امتحان، ما سر کار هستیم و التماس می کردند که فرصت بیشتری برای پاسخ دهی به آن ها بدهم. این موارد تنها شمه ای دردناک از واقعیت های روزمره کاری یک معلم بودند.اکنون چند مورد و ماجرا را از واقعیت های سوزناک دیگر که در حیطه شغلی ام با آن ها روبه رو بودم برایتان بازگو می کنم.
«علی» دانش آموز سرحال و درس خوان کلاسم بود، صدای نسبتاً خوبی هم داشت، گاهی برای دوستانش آواز محلی هم می خواند. چیزی حدود ۱۵سال سن داشت. سال ۹۵ به همراه چند تن دیگر از کولبران در زیر آوار بهمن جانش را از دست داد. مرور خاطرات، دیدن عکس ها و دیدن وضعیت خانواده اش چهار ستون بدنم را لرزاند.
«متین» دانش آموز بی سر و صدا و تقریباً درس خوان کلاسم بود.همسایه دیوار به دیوار، دوست صمیمی و هم نام پسر خودم، پدرش راننده تاکسی و صاحب چهار پسر است. چند ماه قبل یک روز پدرش را دیدم گفت: هرچه در توانم داشتم و مقداری هم قرض کردم و متین را راهی خارج نمودم، الان بیش از سه ماه است پسرش هنگام انتقال از یونان به دیگر کشورها، گویی آب شده رفته داخل زمین، هیچ اثر و نام و نشانی نه مرده و نه زنده از ایشان نیست، که نیست. شنیدن این خبر آن قدر متأثرم نمود . هنوز جرأت نمی کنم و تحملش را ندارم رو درو ماجرا را از پدرش پیگیر کنم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم در یکی از کانال های مجازی، کلیپ مصاحبه پدری را دیدم که گریه می کرد.کمی با دقت بیشتر نگاه کردم.»وستا ابوبکر حلاج» همسایه قدیمی مان بود. درباره ماجرای پسرش صحبت می کرد.»سیروان» شاگرد کنجکاو و شوخ کلاسم بود . گاهی وقت ها بازیگوشی می کرد، چیزی وسط کلاس درس می پراند. من هم دوستش داشتم. شوخ تر از او پاسخ های به ایشان می دادم.
پدرش تعریف می کرد که چطور پسرش به همراه ۳۳ نفر دیگر در آب های کانال بین فرانسه و انگلیس قایق بادی شان دچار آب گرفتگی شده و متأسفانه ۲۷ نفر از جمله پسرش سیروان جانشان را از دست داده اند. اکنون تنها آرزو و درخواست پدر و مادر داغدار رسیدن و دیدن جنازه فرزند دلبندشان است.
آنچه بازگو شد تنها گوشه ای از واقعیت های تلخ زندگی مردمان سرزمین من است. حال جناب مدیر! آقای وزیر، جناب رئیس جمهور و سایر تصمیم گیران این مملکت !به هوش باشید من انسان هستم. عاطفه و احساسات دارم، با تربیت نسلی با این شرایط روبه رو هستم. من رُبات نیستم!
شما بگویید با کدام روحیه، انگیزه، چشم انداز برنامه ریزی شده توسط شماها سر کلاس درس بی دغدغه حاضر شوم و مُر قوانین و بخشنامه های پی در پی، بی پشتوانه و زیر ساخت را اجرا کنم ؟
بزرگواران! تا می توانید به شعار گویی، لفاظی، ماجراجویی و لجبازی، سیاسی کاری و جناح بازی، وعده های تکراری، فرافکنی های کذایی و فشار به روح و روان مردم به ویژه معلمان و دانش آموزان را ادامه دهید امّا مطمئن باشید اگر به فرصت سوزی ها ادامه دهید، به موقع چاره اندیشی نکنید، برنامه ریزی واقع گرایانه و عملگرای راستین نداشته باشید، واقعیت های زندگی مردم را نفهمید و درک نکنید. سرنوشت نسل آینده ساز مملکت را بازیچه سلایق، وهم و خیال پردازی های خود پندارید.
بدانید که برای آه مظلومانه و سوزناک پدران و مادران داغدار و رنج کشیده ها حسرت به دل، مفری وجود ندارد و دیر یا زود بیخ یقه تان را خواهد چسبید. این وعده بی چون و چرایی الهی است! کاسه صبرها هم ظرفیت مشخصی دارد.